داستان یک ازداج عشق

یکی بود یکی نبود
یه روزی از روزا
با یه دختری آشنا شدم.
اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود.
یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم.
واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.
عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم
که دوستش دارم.
روز ها گذشت.
من هم هر کاری که می تونستم می کردم
که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
یه روز قلبمو تقدیمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجیبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همین جور عاشقش موندم...
یه روز اومد گفت:
" این دوستمه اسمش سعید هست."
یهو یه چیزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
دیگه چیزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهیچه های صورتم بودن که به صورت یک لبخند شکل گرفته بودند.
که باز هم ناراحت نشه!
یه روز درحالی که گریه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پیشت بمونم؟"
با این حال که می دونستم این قلبمه که باز هم باید درد بکشه و جیک نزنه٬
لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گریه کنه تا آروم بشه...
چندین ماه گذشت...

ادامه مطلب ...

عشق پایدار

دختر پسری با سرعت120کیلومتر سوار بر موتور سیکلت


دختر:آروم تر من میترسم


پسر:نه داره خوش میگذره


دختر:اصلا هم خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش میکنم خیلی وحشتناکه


پسر:پس بگو دوستم داری


دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر


پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)


پسر:میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟اذیتم میکنه


و.....


ادامه مطلب ...